آخرین مطالب آرشيو وبلاگ
پيوندها
نويسندگان
نم نم باران شیشه پنجره را باران شست از دل من اما چه کسی نقش تو را خواهد شست؟ خواجه ی منعمی برای خود مقبره یی ساخت ،یکسال تمام در آنجا کار کردند تا به اتمام رسید.خواجه از استاد بنا که مرد ظریفی بود پرسید که:"این عمارت را دیگر چه می باید؟" گفت:"وجود شریف شما!" جمعه 27 / 10 / 1391برچسب:, :: 11:32 :: نويسنده : محیا .مبینا و آریانا
پدر: دوست دارم با انتخاب من ازدواج کنی. پسر:من دوست دارم همسر انده ام را خد انتخاب کنم. پدر: اما دختر مورد نظر من دختر بیل گیتس است .پسر :اهان اگر این طور است قبول. پدر به نزد بیل گیتس میرود و می گوید برای دخترت شوهری سراغ دارم. بیل گیتس :اما برای دختر من زود است ازدواج کند .پدر :اما این مرد قایم مقام مدیر عامل بانک جهانی است. _ :اوه که اینطور در این صورت فبول است .بالاخره پدر به دیدار مدیر عامل بانک جهانی رفت. _:مرد جوانی برای سمت قایم مقام مدیر عامل سراغ دارم .مدیر عامل :اما من به اندازه کافی معاون دارم _:اما این مرد جوان داماد بیل گیتس است .مدیر :اگر این طور است باشد و به این صورت معامله انجام میش.ود. یک شنبه 22 / 10 / 1391برچسب:, :: 21:18 :: نويسنده : محیا .مبینا و آریانا
صفحه قبل 1 صفحه بعد ![]() ![]() |